غزل جنگ تلخ
گویی که جهان امروز، دربست گنه کاری
هرجا که نزاعی هست، پوشیده عزاداری
بیکاری و زندانی، جوینده زری گردید
با خشم و با دولار، دلتنگِ ستمکاری
رگبار به تن چسبید ، جنگنده وقلبی سنگ
موشک و دلی بی رحم، تب کرده وفاداری
مشتی که نگین گردان، از غرب و شرق آمد
با حسِ نجات خلق، مالیده به غمخواری
مدیونِ خدای صلح، در معبد و میخانه
هورا که نمای دین ، تابیده زدرباری
مردم سرِ طبعِ خویش، مخلوقِ خدایی پاک
کشتن که مجازی نیست، در خواب وبیداری
آواره شدن یک ظلم، از حاکمِ جور و زور
هجرت که پناهی نیست، سخت است بزه کاری
عالم به الم خندید، از علم سپر ترسید
انسان به خلق و خوی، حیف است که سرکاری
ویرانه دیاری گشت، از جنگ و هوایِ نفس
دنبال شرابِ نفت، پرسود زمعماری
اجساد به خون غلتید، افکار تلف گردید
آوار کفن می بست، اطفال به تن داری
افسوس عبث از اوست، ظالم که به خود بالید
چسبید به کرسی چوب ، می نوش به بیماری
منسوب به مردی نیک، ایمان تو دلش مشهود
لیکن زوطن بیزار ، می رفت به هر کاری
بی خانه گناهش چیست ، آواره شده در دشت
هر کس که تنش می دید ، می بست به رگباری
آیین سلاحی گشت ، بازار و فروش آزاد
خورشید نمایان شد ، از مکر هواداری
مامور نشو از او ، همسایه که خود داناست
مرهم می زند بر زخم، در صلح وطن خواری
دنیا که مبّرا نیست، از فعل و جنات عاد
سخت است که پیمانکار، محکوم به کرداری
مجنون نشو جانا، دنیا که بهشتت نیست
آنجاست حساب تو ، مکشوف زخونخواری
من گفتم و دل می گفت، پرهیز زجنگی تلخ
بسپار صلاحِ خلق، در شام و انباری
جاسم ثعلبی (حسّانی) 06/09/1394
27/11/2015
:: برچسبها:
غزل جنگ تلخ ,
:: بازدید از این مطلب : 1688
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0